پیرمرد سیگار فروش (براساس یک رویداد واقعی)
پیرمرد تمام بساط سیگار فروشیاش را در یک کارتن جا داده بود و در حالی که آن را دو دستی چسبیده بود وارد مینی بوس روستایی شد. او سلام کرد و سرنشینان مینی بوس هم که او را میشناختند، سلام او را پاسخ گفتند: «سلام دایی جمشید، سلام علیکم هم ولایتی...»
دایی جمشید روی صندلی نشست و آهی از ته دل کشید. گرمای داخل مینی بوس احساس خوبی به او میداد. عضلات بدنش که از سرمای سوزناک بیرون منقبض شده بود به آرامی داشت رو به آرامش میرفت.
پیرمرد سالها کنار دیوار توالتهای عمومی شهر بساط داشت و سیگار میفروخت. در فصل تابستان پاتوق او جایی خنک و دنج بود اما در زمستان تبدیل به یک سردخانهی واقعی میشد. یک تشک زیرش میانداخت و یک پتوی ضخیم هم روی پاها و بدنش میکشید تا شاید از سرما در امان باشد. اما تحمل سرمای سوزناک آذربایجان با این چیزها مقدور نبود و بدنی آهنین میطلبید.
گرچه دایی جمشید در بین هم ولایتیها به داشتن بدنی ضد سرما معروف بود اما دیگر پیری و فرسودگی توانش را گرفته بود. همین چند هفته پیش او در بیمارستان بستری شده بود تا قلبش را عمل کنند. اما او حتی از عهدهی هزینهی بستری شدن هم بر نمیآمد چه رسد به هزینهی عمل قلب، نه بیمهای نه سرمایهای ...
داستان فرار دایی جمشید از بیمارستان مدتها نقل محفل مردان قهوه خانه نشین بود. بله، او که میدانست از پس مخارج بیمارستان بر نمیآید، مخفیانه از آنجا گریخته بود. هرچند عاقبت مأموران حراست بیمارستان خانهاش را یافتند و هزینهی دو روز بستری شدن را هم از یکی از خیرین روستا گرفتند.
دایی جمشید سرش را به صندلی مینی بوس تکیه داد و چشمانش را بست. او به سالهای طولانی زندگیاش میاندیشید، به سالها و روزهای تکراری و خسته کنندهای که در جوار آن دیوار سرد گذشت.
تنها تنوع کاری او در روزهای تاسوعا و عاشورا روی میداد. در این دو روز او بساط سیگار فروشیاش را جمع میکرد و به روستا بر میگشت. او در جایی مشخص روبروی مسجد روستا مینشست و شمع و کبریت میفروخت. چند نسل از بچههای روستا شمع شام غریبان امام حسین (ع) را تنها از او خریده بودند. و دیگر برای مردم روستا، شمع خریدن از دایی جمشید، جزو آیینهای محرم شده بود. پیرمرد داشت این تصاویر را از ذهنش میگذراند که ناگهان دردی که از ناحیهی قلبش بر میخاست افکارش را پاره کرد. دستش را روی قفسهی سینهاش گذاشت و آن را فشار داد. چند ثانیه بعد، جسم بی جان دایی جمشید در حالی که عرقی سرد بر پیشانی از روی صندلی به روی کف مینی بوس افتاد. مسافران تازه متوجه وضعیت او شدند. اما دیگر دیر شده بود و دایی جمشید دیگر دردی احساس نمیکرد و دیگر مجبور نبود در آن هوای سرد بغل دیوار توالتهای عمومی سیگار بفروشد.
لطفا مقالات زیر را نیز مطالعه بفرمایید:
«انقراض نسل سوخته» - یکشنبه پانزدهم مرداد 1391
آموزش حسادت محور! - سه شنبه سی ام خرداد 1391
یک داستان کنایه دار! - یکشنبه بیست و پنجم دی 1390
چند حكايت بي ربط - یکشنبه بیست و دوم آبان 1390
خاطرات دوران هدفمندي - یکشنبه بیست و دوم آبان 1390
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
اقتصادی ,
اجتماعی ,
,
:: برچسبها:
پیرمرد ,
سیگار ,
فروش ,
داستان ,
فقر ,
سرما ,